آمدم ولی نرسیدم، آمدم ولی باز نگشتم.

اگر بخواهی در دیروز بمانی به فردا نمیرسی . ﺭِﮔﺎ در زبان کُردی به معنای راه و مسیر میباشد.

آمدم ولی نرسیدم، آمدم ولی باز نگشتم.

اگر بخواهی در دیروز بمانی به فردا نمیرسی . ﺭِﮔﺎ در زبان کُردی به معنای راه و مسیر میباشد.

آمدم ولی نرسیدم، آمدم ولی باز نگشتم.

امشب آرام بخواب
خدا از هرچیزی که
قرار است فردا با آن روبرو شوی
بزرگ تر است...!

. -. -. -. -. -. -. -. -. -. -. -. -.-.

آرزو میکنم
کتابهای خوب بخوانی
آهنگهای خوب گوش کنی
عطرهای خوب ببویی
با آدمهای خوب حرف بزنی
و فراموش نکنی که
هیچوقت دیر نیست
بودن کسی که میخواهی...

بایگانی

داشتنت مثل نم نم باران جاده شمال …
مثل مستی بعد از اولین پیک های شراب…
مثل خواب بعد از ظهر…
مثل اهنگ های قدیمی کریس دی برگ …
مثل دیالوگ های فیلم شب یلدا…
مثل آن بغلی که عاشقت است،جدا نمیشود، تنهایت نمیگذارد …
و مثل برگشتن آدمی که سالها منتظرش بودی …
آی میچسبد ،آی میچسبد …

 

دوست خوب

 

 

دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی و وقتی که نیست ، توی زندگیت یه چیزی رو کم احساس کنی !
دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه.
دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار که دلت می گیره ، یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه.
دوست یعنی وقت اضافه … یعنی تو همیشه براش عزیزی حتی توی وقت اضافه.
دوست یعنی تنهایی هامو می سپرم دست تو چون شک ندارم که می فهمیشون …
دوست یعنی یه راه دو طرفه ٬ یه قدم من ، یه قدم تو … اما بدون شمارش و حساب و کتاب.
دوست یعنی من از بودنت سربلندم نه سر به زیر و شرمنده
دوست یعنی یه چیز گرمی رو تو قلبت احساس می کنی که همیشه از خاموش شدنش می ترسی
دوست یعنی من ، یعنی تو …
پس مواظب خودت باش که یه دوست بیشتر ندارم

 

 

 

Rega
۱۵ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۰۱ ۱۱ نظر
بیخوابی بد و کلافه کننده فقط اونی که یکهو ساعت 10 صبح بهت خبر بدن فردا و پس فردا شب موزیک زنده داریم و قرار اونقدر مشتری رزرو بشه که نتونی هیچ جایی جا بدی که بشینن و تنهایی باید بدون هیییچ آمادگی قبلی و حتی موجود نبودن خیلی مواد اولیه برای پذیرایی تنها و بدون کمک کارهارو انجام بدی و یک دنیا آماده سازی کنی تا ساعت یک نصفه شب هم سرکار بودی و بعد از یک روز سخت کاری طاقت فرسا که تنهایی کار سه نفر رو انجام داده باشی و قرار هست که دو روز دیگه بدتر ازین هم داشته باشی ولی هر چی زووور بزنی کمتر خوابت ببره که فردا زیر فشار کار تمرکزت رو از دست ندی و کم نیاریی
Rega
۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۴:۱۴ ۵ نظر
ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻃﻮﻻ‌ﻧﯽ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﻏﺎﻓﻞ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺁﺏ ﺭﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﻔﻤﻮﻥ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ، ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮونی مون ﻭ زمانیه ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻔﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﮑل ﻭ ﺑﯽ ﺑﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻗﯿﻤﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﻣﻮﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﮑﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﻣﯿﺮن ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ. ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻭﺭﺩ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷن، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻔﯿﺪﯼ ﺩﺭ ﺣﻖ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺳﻼ‌ﻣﺘﯿﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻃﻮﻻ‌ﻧﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺟﻮﻭﻧﯽ ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ. ﻭ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﻓﺮﺻﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺰﯾﯿﺎﺗﺸﻮﻧﻭ ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺰﯾﯿﺎﺗﺶ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻡ.


ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ
ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ 14/15 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺮ ﻭ ﺷﯿﻄﻮنی بودیم. اما یاﺩﻣﻪ ﯾﮑﯽ ﺗﻮﯼ ﮐﻼ‌ﺳﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﺩﺏ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻮﻧﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺮﺗﺒﺶ ﻭ ﮐﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻣﺨﻤﻞ ﺯﺭﺷﮑﯽ ﺍﺗﻮ ﺯﺩﻩ ﺵ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﻠﻮﻏﯿﺎ ﻭ ﺷﯿﻄﻮﻧﯿﺎﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﺩﺏ ﻭ ﻣﺘﯿﻦ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺳﺎﻝ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺁﺫﺭ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﻧﺎﻇﻤﻤﻮﻥ ﺁﻗﺎﯼ ﭘﺎﺷﺎﯾﯽ ﻭﺳﻂ ﮐﻼ‌ﺱ ﺩﺭﺱ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﮐﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺯﺭﺷﮑﯽ ﭘﻮﺵ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﻻ‌ﻥ ﺑﺮﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺧﺮﺍﺟﻪ. ﻫﻤﻪ ﮐﻼ‌ﺱ ﺣﺘﯽ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻮﻧﻢ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﻪ ﺩﻫﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﮕﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺩﺑﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﻣﯿﺸﺪ. ﺁﻗﺎﯼ ﭘﺎﺷﺎﯾﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺳﻨﺶ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻻ‌ﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﺩ. ﻫﻤﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟش بود؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ 18 ﺳﺎﻝ. ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻫﻤﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﻭﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ 18 ﺳﺎﻟﺸﻪ، 18 ﺳﺎاااﻝ. ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﺳﻦ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﺍﺍﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ 18 ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺸﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ. ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻦ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﻪ ﻭ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﮐﺴی هﻢ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﭘﺲ ﻧﺪﻩ.


ﺍﻻ‌ﻥ ﺩﻗﯿﻘﺎ 21 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﯼ ﮐﻼ‌ﺱ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﻣﻨﻪ 15 ﺳﺎﻟﻪ ﺣﺎﻻ‌ ﺷﺪﻡ 36 ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻭﻧﺮﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺰﯾﯿﺎﺗﺶ ﺑﺎ ﻭﺿﻮﺡ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﮊﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺴﺘﻢ.


ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎت طی شده در ﺍﯾﻦ 21 ﺳﺎﻝ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪﻩ ﻋﻤﺮﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻫﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﻭﺑﻪ ﺟﻠﻮﺵ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ. ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺗﺤﺼﯿﻠﯿﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺣﻖ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻣﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮﺵ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﻢ ﻭ ﻫﯿﯿﯿﯿﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻ‌ﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﻠﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ.
ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮕﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﻮﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﻢ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭ ﻭ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻟﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﮕﺬﺭﻡ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺘﻬﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺯﻭﻧﺪﻡ ﻫﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻢ ﺗﺠﺮﺑﮕﯿﺎﻢ ﻭ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﮐﺮﺩﻡ.


ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﯿﻪ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺯﯾﻦ ﺑﺒﻌﺪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﻫﻢ دانشگاه برم ﻫﻢ ﺯﺑﺎﻧﻤﻮ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﮐﻨﻢ ﻫﻢ ﻧﻮﺍﺧﺘﻦ ﺳﻨﺘﻮﺭ ﺭﻭ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ و هم ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﯾﺴﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺒﻞ ﺗﺮﻫﺎ ﺍﻧﺠﺎﻣﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﻭ ﻧﺪﺍﺩﻡ. ﺷﺎﯾﺪ 36 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺮﺳﯽ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﺎﺳﺘﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﻧﺠﺎﻣﺸﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻧﺪﺍﺩﯾﻢ، ﺑﺎ ﺳﻬﻞ ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺟﻠﻮﻩ ﺩﺍﺩﻧﺸﻮﻥ ﺑﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ؛ ﻭ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﺜﻞ ﺣﺎﻻ‌ﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺠﺰ ﺣﺴﺮﺕ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺑﺮﺑﺎﺩ ﺭﻓﺘﻪ 21 ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺩﻟﺘﻮ ﻧﻤﯿﺴﻮﺯﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺩﺕ ﻣﯿﺎﯼ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺎﺷﯽ.


ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺣﺴﺮﺗﻬﺎ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻭ ﺗﻼ‌ﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ.


ﻗﺪﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ. ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ. 

ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻨﮑﻪ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻭ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮﺵ ﺗﺤﺼﯿﻠﻢ ﺭﻭ ﻭﻝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﺎﺳﺖ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﺷﺘﻪ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺁﺭﺯﻭﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﺭﺳﻢ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﻧﻢ ﻭ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﯾﺴﺖ ﺩﺭ ﺣﻖ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺣﻖ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﮕﯿﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﻭﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻧﺸﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﻡ،

"ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ"

ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﯿﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﻧﺸﻢ، ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺠﺎﻣﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﮐﺮﺩﻡ.


""ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ، ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻤﻪ؛ ﺧﯿﻠﯽ""


.
Rega
۰۶ بهمن ۹۹ ، ۰۷:۵۰ ۵ نظر
داشتم محتویات داخل گوشیمو نگاه میکردم. یه لحظه رفتم توی تماسهام. دیدم بیشتر از دوازده روزه هییچ تماسی نداشتم نه تماس بی پاسخ نه ارسالی نه دریافتی حتی دریغ از یک پیامک از یک دوست رفیق یا آشنا. یه لحظه دلم بشدت گرفت و تیر کشید از حجم تنهایی بزرگی که زندگیم رو اشغال کرده. چقدر سخته یه روز بفهمی چقدر تنهایی و هیچ کسی نیست که توی دو هفته گذشته دلش برات تنگ شده باشه که بخواد یک تماس یا یک پیام بهت بده. تو زندگیت کسی نباشه نگرانت بشه ازینکه کجایی بیخبری ساکتی و نیستی. و کسی رو هم نداشته باشی که بخوای خودت سراغش رو بگیری صداشو بشنوی یا بخوان صداتو بشنون. قدر عشقتون دوستهای دورو برتون کسانی که نگرانتون میشن همیشه و بیخبری از تو طاقتشونو طاق میکنه رو بدونین. ازدست ندین خوبای زندگیتونو
Rega
۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۰۰ ۴ نظر
چیزی که آدم رو پیر میکنه،
گذر زمان نیست حرف نزدنه...
مگه آدم چقدر میتونه حرف رو حرف بزاره و بریزه توی خودش؟
کلمه رو کلمه بچینه و شهر و کوچه هاش رو بالا پایین کنه؟!
آدم هر چقدر صبور،هر چقدر تودار
یه جایی بالاخره کم میاره
یه جایی میبینی خسته ای از این خودت و خودت بودن
از این بی شنونده بودن...
مثل آدم در حال سقوط
دست میندازی که فقط پیداش کنی...
در حد دو کلمه... در یه سلام و خداحافظی ساده...
در حد اینکه فقط بخودت قوت قلب بدی
که آروم باش، یکی هست...
اینکه مثل اسپند رو آتیشی
اینکه هر بیست ثانیه گوشیتو چک میکنی
اینکه آدم به آدم خیابونارو میگردی تا پیداش کنی...
یعنی حرف داری... حرف...
توی زندگی هر آدمی باید کسی باشه
تا حرفهایی که دلت نمیخواد دیگران بدونن رو بهش بگی...
کسی که فقط و فقط بودنش مهم باشه...
باید کسی باشه که بهش بگی
یه لحظه صبر کن، منو ببین... هیچی نگو عزیزم، هیچی...
فقط گوش کن عزیزم، حرف دارم... حرف...
حرف نزدن آدم رو پیر میکنه...

همیشه حرفهای هست برای نزدن...
و چشمانی که هر غروب دنبال میکنند جای خالی نگاهی را
دلت میگیرد و این گره بدست هیچ طلوعی باز نمیشود...
عشق، عشق است. چه یکسال چه هشت سال چه بیشتر

ولی دوست داشتن را نمیشود مخفی کرد...
و بالاخره مثل یک آتشفشان غرش میکند و بیرون میریزد...
عقل ندارد و منطق نمیفهمد...
کاش معشوقه ها میدانستند به اندازه ای که دوستشان دارند
زیبا نمی مانند ولی چیزی ازین دوست داشتن کم نمیشود
بلکه میماند در دل تا مثل سیر هفت ساله هفتاد ساله شود
یا غوره صد ساله شود ولی این دوست داشتن کم نمیشود
فقط باید باشی، توی شادی ها باشی
توی دلتنگی ها باشی...
توی ولنگاری های آخر هفته ها باشی و غم را نابود کنی...
کاش معشوقه من میدانست
که با نبودنش غم را برای من بیشتر میکند
میگویم برو اما...
تمام وجودم پر از توست...
پر از خواستن بودنت کنارم...
نمیدانم چرا تنها که میشوم دلم تو را میخواهد...
اما تو که می آیی...
وقتی به داشته هایم فکر میکنم میبینم...
نه چیزی دارم... نه کسی...
تنها داراییم چشمان غمگین است که تنها تصویر شفافش
روزهای خوبی است که تو بازیگر اصلی اش بودی...
همه چیز زیر سر توست...
حتی گریه های یواشکی ام...
لبخندت زیباست اما...
چشمانت پر از حرفهای تلخی است که...
حتی شکر هم کاری از دستش ساخته نیست...
پر از تکرار است لحظاتمان...
چشمانت را بهم بزن چند بار...
شاید شکرها ته نشین شده اند!!!
بعد از رفتنت...
اینجا همه چیز به شکل سابق برگشته الا من و...
اما همه چیز برای من عوض شد...
منه سر گردان تر...
منه تنها تر...
منه حساستر...
لعنت به خاطرات...
هر آدمی یک روزی، یک جایی...
مجبور میشه خودش رو جا بزاره و بره
توی یک کافه، یک خیابون، یک شهر، توی دل یک آدم!!!
وابستگی درد داره و بیشعورترین موجود دنیا دله...
روزی هزار تا دلیل و منطق میارم که قانع بشه...
که سرکشی نکنه، که دنبال نگرده
بازم دم دمای شب که شد بهونه میگیره..
بهونه تو...

ولی باید انتخاب کنم دیگه
اینکه یه گوشه نشستم ازش برای خودم خیالبافی میکنم
یعنی برام مهم بود. زندگیش برام اهمیت داشت.
گاهی باید آرزوهات رو بگیری دستت
غمهات رو بزاری روی شونه ات و
تنهاییت رو به دندون بکشی و صدات در نیاد
گاهی باید خودت رو به فراموشی بزنی
تا یادت بره هنوز هم دوستش داری
گاهی باید یک گوشه بشینی و به تلخترین اتفاق زندگیت لبخند بزنی.
نه اینکه از اتفاق افتادنش راضی هستی،نه!
فقط به این خاطر که زورت به زندگی نمیرسه
تو بعضی از رفتن ها برگشتی وجود نداره...
میدونی غریبه بودن سخت نیست...
این غریبه شدن که درد داره...
خیلی وقت است دیگر ندارمت اما...
هر بار که مژه ای می افتد روی گونه ام
بی اختیار تو را آرزو میکنم
من همه ی حس و حالم را،
همان روزها در آغوش تو جا گذاشتم و تو به بادش دادی...
من اما از تو ممنونم همین که هستی و
مرا گاهی به گریه می اندازی!
همین که هستی و گاهی
به یادم می آوری که چقدر تنهایم...!
نمی دانم چرا این عقل یقه ی دلم را رها نمیکند!
مگر تقصیر من است
که تورا با دلم میخواهم و با عقل جور در نمی آیی...
چه از تو دورم کرده اند کلمات...
کاش جای اینهمه نوشته این همه شعر...
فقط نوشته بودم
»دوستت دارم«


امروز دومین سالیست که نبودنت را برای همیشه باور کردم درست روز تولدت
تولدت مبارک نقطه چین...

حتی میان شادی زود گذر و غمی اصیل و کهنه
گاه یک سکوت ممتد و معنا دار وجود دارد
سکوتی سنگین، با چند نقطه چین...
گاه، نقطه چین ها معجزه میکنند
چون مرهمی میان یک زخم...
به ظاهر حرفهای گفته و نا گفته را
با سکوت خاموش میکنند...
مانند آبی روی آتش
اما در اصل آتشی زیر خاکستر...
بهر حال به ظاهر مسکن دردند...
عاشقتم نقطه چین... ... ...


و در پایان
احتمال داشتن تو دیگر صفر شده...
ولی این شعرها ابن کلمات و این قلب نفهمند...
نمی فهمند

من! مغلوب_مغلوبم جانا...
Rega
۲۷ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۸ ۸ نظر
ﺻﺒﻮﺭ ﻭ ﺳﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺵ، ﺭﻭﺯﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺮﺍﯾﺖ مفید خواهد بود
Rega
۲۷ دی ۹۹ ، ۰۲:۳۲ ۳ نظر

وقتی انسانی از درد دیوانه میشود، دیگران دردش را نه، فقط دیوانگی هایش را می بینند...

Rega
۲۵ دی ۹۹ ، ۱۸:۴۶ ۶ نظر
ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺳﺮﺍﻍ ﻭﺑﻼ‌ﮒ ﻧﻮﯾﺴﯽ؟
ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﻪ ﺣﺴﯽ ﺗﻮﯼ ﺑﻼ‌ﮒ ﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﻞ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﺗﻮ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ ﻭ ﯾﺎ ﭘﺴﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻨﺴﺘﺎﮔﺮﺍﻡ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ.
ﯾﻪ ﺷﺐ زمستانی ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﮕﯿﺮ و تنها.
ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﻔﻘﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﻭﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ.
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻫﺪﺍﻓﻢ برنامه میچینم و ﺗﻼ‌ﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﺍﻫﺪﺍﻓﯽ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ‌ً ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﻻ‌ﻥ ﯾﮏ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺟﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻡ ﺷﺪﻧﺪ.
 
ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﻮشی ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﻬﺎﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ هم که ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻫﻤﺶ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺗﺎ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭ ﺩﻟﮕﺮﻣﯽ.
 
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﭼﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﺩ.
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ.
ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ.
 
ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻗﺎﻋﺪﺗﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺗﻼ‌ﺷﯽ ﺑﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺗﻐﯿﯿﺮﺵ ﺑﺪﻡ.
 
ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ!!
ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﺍﺿﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ!!
مﯿﺪﻭﻧﻢ...
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﻭﻟﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺘﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺍﺩﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ.

ﺁﻥ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻫﻞ ﻧﻮﺷﺘن باشند ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﻓﻦ ﺑﺎﺷﻨﺪ و یا ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻗﻠﻢ ﮔﺎﻫﯽ رو برمیگرداند.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺗﺎ نوک قلمت ﻫﯽ ﺑﺮﺳند، ﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﺸﺎﻥ ﺷﻮﯼ، ﻗﻠﻢ ﻗﻬﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ.
ﺣﺎﻻ‌ ﺑﻪ ﻓﺮﺽ که ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﻣﺒﺘﻼ‌ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﺟﻨﻮﻥ ﻧﻨﻮﺷﺘﻦ...
ﺟﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ ﺑﯿﻔﺘﺪ دیﮕﺮ ﻗﻠﻤﺖ ﺩﻟﺶ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺻﺎﻑ نمﯽ‌ﺷﻮﺩ...
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻼ‌ﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﻢ آﺷﺘﯽ ﮐﻨیﻢ..
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺳﺎﺩﻩ را بیارم، ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﭽﯿﻨﻢ...
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻮﺷﺘن سرﻣﺴﺘﻢ ﮐﻨﺪ...
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ کنم با نوشتن...
Rega
۲۴ دی ۹۹ ، ۲۲:۱۵ ۷ نظر