آمدم ولی نرسیدم، آمدم ولی باز نگشتم.

اگر بخواهی در دیروز بمانی به فردا نمیرسی . ﺭِﮔﺎ در زبان کُردی به معنای راه و مسیر میباشد.

آمدم ولی نرسیدم، آمدم ولی باز نگشتم.

اگر بخواهی در دیروز بمانی به فردا نمیرسی . ﺭِﮔﺎ در زبان کُردی به معنای راه و مسیر میباشد.

آمدم ولی نرسیدم، آمدم ولی باز نگشتم.

امشب آرام بخواب
خدا از هرچیزی که
قرار است فردا با آن روبرو شوی
بزرگ تر است...!

. -. -. -. -. -. -. -. -. -. -. -. -.-.

آرزو میکنم
کتابهای خوب بخوانی
آهنگهای خوب گوش کنی
عطرهای خوب ببویی
با آدمهای خوب حرف بزنی
و فراموش نکنی که
هیچوقت دیر نیست
بودن کسی که میخواهی...

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

چیزی که آدم رو پیر میکنه،
گذر زمان نیست حرف نزدنه...
مگه آدم چقدر میتونه حرف رو حرف بزاره و بریزه توی خودش؟
کلمه رو کلمه بچینه و شهر و کوچه هاش رو بالا پایین کنه؟!
آدم هر چقدر صبور،هر چقدر تودار
یه جایی بالاخره کم میاره
یه جایی میبینی خسته ای از این خودت و خودت بودن
از این بی شنونده بودن...
مثل آدم در حال سقوط
دست میندازی که فقط پیداش کنی...
در حد دو کلمه... در یه سلام و خداحافظی ساده...
در حد اینکه فقط بخودت قوت قلب بدی
که آروم باش، یکی هست...
اینکه مثل اسپند رو آتیشی
اینکه هر بیست ثانیه گوشیتو چک میکنی
اینکه آدم به آدم خیابونارو میگردی تا پیداش کنی...
یعنی حرف داری... حرف...
توی زندگی هر آدمی باید کسی باشه
تا حرفهایی که دلت نمیخواد دیگران بدونن رو بهش بگی...
کسی که فقط و فقط بودنش مهم باشه...
باید کسی باشه که بهش بگی
یه لحظه صبر کن، منو ببین... هیچی نگو عزیزم، هیچی...
فقط گوش کن عزیزم، حرف دارم... حرف...
حرف نزدن آدم رو پیر میکنه...

همیشه حرفهای هست برای نزدن...
و چشمانی که هر غروب دنبال میکنند جای خالی نگاهی را
دلت میگیرد و این گره بدست هیچ طلوعی باز نمیشود...
عشق، عشق است. چه یکسال چه هشت سال چه بیشتر

ولی دوست داشتن را نمیشود مخفی کرد...
و بالاخره مثل یک آتشفشان غرش میکند و بیرون میریزد...
عقل ندارد و منطق نمیفهمد...
کاش معشوقه ها میدانستند به اندازه ای که دوستشان دارند
زیبا نمی مانند ولی چیزی ازین دوست داشتن کم نمیشود
بلکه میماند در دل تا مثل سیر هفت ساله هفتاد ساله شود
یا غوره صد ساله شود ولی این دوست داشتن کم نمیشود
فقط باید باشی، توی شادی ها باشی
توی دلتنگی ها باشی...
توی ولنگاری های آخر هفته ها باشی و غم را نابود کنی...
کاش معشوقه من میدانست
که با نبودنش غم را برای من بیشتر میکند
میگویم برو اما...
تمام وجودم پر از توست...
پر از خواستن بودنت کنارم...
نمیدانم چرا تنها که میشوم دلم تو را میخواهد...
اما تو که می آیی...
وقتی به داشته هایم فکر میکنم میبینم...
نه چیزی دارم... نه کسی...
تنها داراییم چشمان غمگین است که تنها تصویر شفافش
روزهای خوبی است که تو بازیگر اصلی اش بودی...
همه چیز زیر سر توست...
حتی گریه های یواشکی ام...
لبخندت زیباست اما...
چشمانت پر از حرفهای تلخی است که...
حتی شکر هم کاری از دستش ساخته نیست...
پر از تکرار است لحظاتمان...
چشمانت را بهم بزن چند بار...
شاید شکرها ته نشین شده اند!!!
بعد از رفتنت...
اینجا همه چیز به شکل سابق برگشته الا من و...
اما همه چیز برای من عوض شد...
منه سر گردان تر...
منه تنها تر...
منه حساستر...
لعنت به خاطرات...
هر آدمی یک روزی، یک جایی...
مجبور میشه خودش رو جا بزاره و بره
توی یک کافه، یک خیابون، یک شهر، توی دل یک آدم!!!
وابستگی درد داره و بیشعورترین موجود دنیا دله...
روزی هزار تا دلیل و منطق میارم که قانع بشه...
که سرکشی نکنه، که دنبال نگرده
بازم دم دمای شب که شد بهونه میگیره..
بهونه تو...

ولی باید انتخاب کنم دیگه
اینکه یه گوشه نشستم ازش برای خودم خیالبافی میکنم
یعنی برام مهم بود. زندگیش برام اهمیت داشت.
گاهی باید آرزوهات رو بگیری دستت
غمهات رو بزاری روی شونه ات و
تنهاییت رو به دندون بکشی و صدات در نیاد
گاهی باید خودت رو به فراموشی بزنی
تا یادت بره هنوز هم دوستش داری
گاهی باید یک گوشه بشینی و به تلخترین اتفاق زندگیت لبخند بزنی.
نه اینکه از اتفاق افتادنش راضی هستی،نه!
فقط به این خاطر که زورت به زندگی نمیرسه
تو بعضی از رفتن ها برگشتی وجود نداره...
میدونی غریبه بودن سخت نیست...
این غریبه شدن که درد داره...
خیلی وقت است دیگر ندارمت اما...
هر بار که مژه ای می افتد روی گونه ام
بی اختیار تو را آرزو میکنم
من همه ی حس و حالم را،
همان روزها در آغوش تو جا گذاشتم و تو به بادش دادی...
من اما از تو ممنونم همین که هستی و
مرا گاهی به گریه می اندازی!
همین که هستی و گاهی
به یادم می آوری که چقدر تنهایم...!
نمی دانم چرا این عقل یقه ی دلم را رها نمیکند!
مگر تقصیر من است
که تورا با دلم میخواهم و با عقل جور در نمی آیی...
چه از تو دورم کرده اند کلمات...
کاش جای اینهمه نوشته این همه شعر...
فقط نوشته بودم
»دوستت دارم«


امروز دومین سالیست که نبودنت را برای همیشه باور کردم درست روز تولدت
تولدت مبارک نقطه چین...

حتی میان شادی زود گذر و غمی اصیل و کهنه
گاه یک سکوت ممتد و معنا دار وجود دارد
سکوتی سنگین، با چند نقطه چین...
گاه، نقطه چین ها معجزه میکنند
چون مرهمی میان یک زخم...
به ظاهر حرفهای گفته و نا گفته را
با سکوت خاموش میکنند...
مانند آبی روی آتش
اما در اصل آتشی زیر خاکستر...
بهر حال به ظاهر مسکن دردند...
عاشقتم نقطه چین... ... ...


و در پایان
احتمال داشتن تو دیگر صفر شده...
ولی این شعرها ابن کلمات و این قلب نفهمند...
نمی فهمند

من! مغلوب_مغلوبم جانا...
Rega
۲۷ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۸ ۸ نظر
ﺻﺒﻮﺭ ﻭ ﺳﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺵ، ﺭﻭﺯﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺮﺍﯾﺖ مفید خواهد بود
Rega
۲۷ دی ۹۹ ، ۰۲:۳۲ ۳ نظر

وقتی انسانی از درد دیوانه میشود، دیگران دردش را نه، فقط دیوانگی هایش را می بینند...

Rega
۲۵ دی ۹۹ ، ۱۸:۴۶ ۶ نظر
ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺳﺮﺍﻍ ﻭﺑﻼ‌ﮒ ﻧﻮﯾﺴﯽ؟
ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﻪ ﺣﺴﯽ ﺗﻮﯼ ﺑﻼ‌ﮒ ﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﻞ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﺗﻮ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ ﻭ ﯾﺎ ﭘﺴﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻨﺴﺘﺎﮔﺮﺍﻡ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ.
ﯾﻪ ﺷﺐ زمستانی ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﮕﯿﺮ و تنها.
ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﻔﻘﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﻭﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ.
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻫﺪﺍﻓﻢ برنامه میچینم و ﺗﻼ‌ﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﺍﻫﺪﺍﻓﯽ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ‌ً ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﻻ‌ﻥ ﯾﮏ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺟﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻡ ﺷﺪﻧﺪ.
 
ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﻮشی ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﻬﺎﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ هم که ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻫﻤﺶ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺗﺎ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭ ﺩﻟﮕﺮﻣﯽ.
 
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﭼﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﺩ.
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ.
ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ.
 
ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻗﺎﻋﺪﺗﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺗﻼ‌ﺷﯽ ﺑﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺗﻐﯿﯿﺮﺵ ﺑﺪﻡ.
 
ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ!!
ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﺍﺿﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ!!
مﯿﺪﻭﻧﻢ...
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﻭﻟﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺘﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺍﺩﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ.

ﺁﻥ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻫﻞ ﻧﻮﺷﺘن باشند ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﻓﻦ ﺑﺎﺷﻨﺪ و یا ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻗﻠﻢ ﮔﺎﻫﯽ رو برمیگرداند.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺗﺎ نوک قلمت ﻫﯽ ﺑﺮﺳند، ﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﺸﺎﻥ ﺷﻮﯼ، ﻗﻠﻢ ﻗﻬﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ.
ﺣﺎﻻ‌ ﺑﻪ ﻓﺮﺽ که ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﻣﺒﺘﻼ‌ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﺟﻨﻮﻥ ﻧﻨﻮﺷﺘﻦ...
ﺟﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ ﺑﯿﻔﺘﺪ دیﮕﺮ ﻗﻠﻤﺖ ﺩﻟﺶ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺻﺎﻑ نمﯽ‌ﺷﻮﺩ...
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻼ‌ﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﻢ آﺷﺘﯽ ﮐﻨیﻢ..
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺳﺎﺩﻩ را بیارم، ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﭽﯿﻨﻢ...
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻮﺷﺘن سرﻣﺴﺘﻢ ﮐﻨﺪ...
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ کنم با نوشتن...
Rega
۲۴ دی ۹۹ ، ۲۲:۱۵ ۷ نظر